Mes jours ont la douceur



بیست و هفتم مارچ است امروز. سه سال می شود امروز که همه ی دلخوشی هایم را گذاشتم و آمدم این سر دنیا. دلخوشی هایم  یعنی مادرکم، برادرکم و آن سنگ مرمر سفید که شده بود بابا برای مان. دلخوشی هایم یعنی آن خانه ای که همه ی وسایل ش دنیا دنیا خاطره بود. دلخوشی هایم یعنی مادربزرگ و خاله ام که گهگاه خانه شان می رفتم و مرا لوس می کردند و برایم غذاهای خوشمزه خوشمزه می پختند. دلخوشی هایم یعنی دیدن مهدیه و عسل توی رستوران پل طبیعت، یا موزه ی زمان، یا پاساژ کوروش. حتی کم به کم. گیریم  دیر به دیر. آدم هایی که دوست شان دارید و لحظه هایی که با آن ها می توانید داشته باشید، پر حسرت ترین قسمت مهاجرت هستند. اگر بگویید شغل، می گویم بالاخره پیدا می کنید. اگر بگویید موقعیت اجتماعی، می گویم دیر و زود می یابیدش. اگر بگویید خوراکی های رنگ و وارنگ، می گویم همه شان در یک چمدان جا می شوند و مسافر بعدی می تواند برای تان بیاورد. چیزی که اما توی چمدان هیچ وقت جا نخواهد شد، مادرک تان و برادرک تان است. آن سنگ مستطیلی که عزیزتان زیر آن آرام گرفته ، آن دوستان قدیمی و بی شیله پیله تان. این ها جا نمی شوند توی هیچ چمدان و توی هیچ بار فریت شده ای. من  اما یک چیز خون می دواند توی رگ هایم و لبخند می آورد روی لب هایم که اشتباه نکرده ام این راه را. "کایو". انسانی که سرنوشت ش به دنیا آمدن توی این خاک بوده و من توی سرنوشت ش مادرش هستم. این که "او" باید این جا به دنیا می آمده و من باید می گذشتم و می آمدم. ازین جا به بعد قصه قصه ی اوست. دلتنگی هایم را هروقت که بتوانم با یک بلیط مونترال به تهران کمرنگ می کنم و پشیمان نیستم هیچ. این که این جا زنده گی خوبی خواهد داشت یا بد، را نمی دانم. این که این جا انسان خوبی خواهد شد یا نه را هم نمی دانم.  این چیزها ربطی به جغرافیا ندارد و از این مطمئنم. خوشحالم که مهاجرت هر روز به من درس می دهد. هرروز نو می شوم. هرروز مادر بهتری می شوم.

می خوانم که گاهی بعضی می نویسند توی صفحات مجازی شان که ما نمی توانیم دل بکنیم ازین خاک، چون ما عاشق رنگ و بوی این کشوریم.ما عاشق محله های این شهریم.ما عاشق نوروز شدن های این سرزمینیم (که از من اگر بپرسی، "طبیعت "تنها اتفاق نو در آن خاک است و بس و دریغ از یک مثقال نو شدن ِ مردم!)، یا این که ما عاشق خانواده ایم و نمی توانیم  دور شویم از عزیزان مان و خیلی از این دست های دیگر. و چه قدر دلم می خواهد که یک روز به همه شان بگویم که عزیزم، من، ما.و همه ی آن هایی که آمده ایم این طرف، متنفر از رنگ و بوی آن طرف نبوده ایم. کم فهم نسبت به زیبایی های محله و پارک ها و کافه های دنج آن شهر نبوده ایم. ما ، بی احساس و بی رگ نسبت به نوروز و آن عطر جادویی اش توی هوا نبوده ایم. ما بی رگ و بی خانواده نبوده ایم. ما فقط.کمی.فقط کمی قوی تر بوده ایم در برابر دلتنگی. ما فقط کمی، فقط کمی شجاع تر بوده ایم برای کندن و گذاشتن. تو که آن جا مانده ای و مدام آمدن م را سرزنش می کنی و می گویی که متعلقی به آن عطر و شهر، فقط کمی، کمی ترسو تر از من بوده ای برای درک این که ، مهاجرت از صد تا کتاب که می خوانی، بزرگ ترت می کند. سختی های سال های اول، آن قدر قوی ترت می کند که باور نمی کنی خودت را.بزرگ شدنت را.نگاه وسیع ترت را.   نسخه ی ماندن و رفتن برای هیچ کس وجود ندارد، اما نیایید و بگویید که من به عشق م به شهرم پایبندم و از این دست داستان های فقط داستان وار.

بله.داشتم می گفتم که سه سال شد!.سه سال پیش دقیقن در چنین روزی وطنم  را نتوانستم مثل بنفشه ها در جعبه های خاک همراه خودم بیاورم. سه سال پیش دقیقن در چنین روزی، با دو تا چمدان و دو تا گربه آمدم این سر دنیا برای روشنای باران و آفتاب پاک. سه سال گذشته و دلتنگ ترینم اما پشیمان، نه. 


عکس: اولین صبح بعد از رسیدن

 



"آه" از حرف های تلنبار شده و گفته نشده. "آه تر" از حرف های تلنبار شده و گفته نشده و حتی نوشته نشده. "آه ترین" اما تعلق می گیرد به حرف های تلنبار شده و گفته نشده و نوشته نشده و ورم کرده و دردناک شده.

چهل روز تمام مهمان داشتن، کار شاید نه خیلی سختی باشد اما برای ِ من ِ روزها درس و سکوت و شب ها کتاب، دردی بود و بس. به این نسبت میان من و مهمان چهل روزه مان،  "جاری" می گویند اما برای من همه ی این نسبت ها مسخره اند. همه برای من "خانواده" اند و بس. معرفی اش هم می خواستم به هر کس بکنم می گفتم او از خانواده ی ماست.  چهل روز برایم  اما بزرگ ترین چهل روز  زنده گی ام بود. پر درس ترین هم.   این که" هر چه ایشان با بچه اش می کنند، لطفا تو نکن باران جان"!

هیچ و هیچ دلم نمی خواهد کایو آن قدر لوس شود که روزی آن طور که من و آقای نویسنده از دست "شان" ، پسر عموی کایو، روانی شده بودیم، کسی از دست کایو روانی شود. دلم نمی خواهد اگر قرار بود روزی روزگاری  کایو قرار شد که چهل روز خانه ی کسی بماند، همه ی خانه، حتی گربه های آن خانه هم منتظر رفتنش باشند!. دلم نمی خواهد از گوشه و کنار بشنوم که کسی تحمل ما را ندارد چون بچه مان بچه ی ننر و عذاب آوری ست. بچه که البته نه، اجازه بدهید تصحیح کنم که به نظر ِ من  بچه ها در تربیت خودشان بی تقصیر ترین و معصوم ترینند.  نظر من  البته اصلا هم مهم نیست و بنده آدم صاحب نظری هم نیستم و در عمرم فقط یک کتاب آن هم نصفه و نیمه درباره ی تربیت بچه خوانده ام و بس!. لازم اما به ذکر است که قصد دارم بیشتر بخوانم!

بله داشتم می گفتم که به نظر من گناهکاران بزرگ ماییم که فکر می کنیم باید هر آن چه که در کودکی و نوجوانی نداشته ایم بریزیم به پای بچه مان و انگیزه را می کشیم توی عمیق ترین وجود ِ کوچک شان. انگیزه ی به دست آوردن. انگیزه ی خوب بودن. انگیزه ی تلاش. انگیزه ی جنگیدن برای رسیدن. قاتل ترین ِ اعتماد به نفس شان ماییم که فکر می کنیم اگر شب ها توی بغل ما بخوابند، امنیت بیشتری توی روح شان از بغل ما تزریق می شود. ظالم ترین ماییم که فکر می کنیم بچه ها از گریه کردن می میرند و نباید بگذاریم که اشکی از چشم شان سرازیر شود.و خلاصه درس ها گرفتم از آن چهل روز ِ بی آرامش. آن قدر بی آرامش که کل هفته ی بعد از رفتن شان که تعطیلات مارس بود، را روی کاناپه سپری کردم و هر آن چه توی نتفلیکس بود درو کردم و بهترین دستاوردم البته تماشای "The Marvelous Mrs. Maisel" بود که آن هم توی نتفلیکس نبود!(همین روزهاست که نتفلیکس را کنسل کنم و پولم را توی جیب اپلیکیشن دیگری بریزم). خانم میزل شگفت انگیز، شد اما مرهم چشم های بی خواب م.  شد اما ضماد روی روحیه ی افسرده ام. شد نوازش گر ِ روح خش افتاده ام و من هنوز حیران اینم که این غربی ها چه طور این قدر خوب قصه می گویند؟.تصویر می سازند برای قصه های شان؟

امروز هم اولین روز کالج بعد از یک هفته تعطیلی ست و من  در کلاس ِ نامه نگاری، دارم نامه می نویسم و فرقم با دیگران این است که آن ها دارند نامه ی درس را می نویسند و من اولین نامه به وبلاگم را بعد از سال های طولانی ِ ننوشتن و به راستی که هوا و آب را از من بگیرید و نوشتن را نچ. 

قبل از این که "وروره وار" شروع کنم به نوشتن ِ همه ی فکرهای زاویه دارم،  همه ی آن هایی که این مدت حالم را پرسیدند و مسیج دادند و ایمیل زدند را توی خیالم بغل می کنم محکم و باهاشان می نشینم توی یکی از آن کافه های رویایی تهران که توی اینستاگرامم  می بینم هرروز و یک قهوه  و کیک مهمان شان می کنم و تازه بعد از تمام شدن قهوه و کیک، سیگار روشن می کنم و می گویم :" دیگه چه خبر؟" :) دوستتان دارم ندیده های من و دقت کردید داریم بزرگ می شویم با هم و حتی قرار است پیر شویم با هم؟:)


از آن صبح هایی بود که بیدار نمی شد و کم کم داشت دیرم می شد. همان طور که لباس می پوشیدم شروع به خواندن ترانه های مورد علاقه اش کردم بلند بلند. پنج تا میمونی که روی تخت ورجه ورجه می کنند و یکی یکی می افتند پایین و سرشان به جایی می خورد!.یا آن پرنده ی مهربانی که با وجود مهربانی ش پرهای همه جای ش را می کنیم!( هنوز نمی فهمم چرا این قدر بعضی از ترانه های محبوب بچه ها، خشن و بی رحمانه و بی مفهوم هستند).  یکی یکی ترانه ها را می خوانم اما خواب ش عمیق تر از این حرف هاست. می روم بالای سر تخت ش و با هزار لعنت و نفرین نثار  خودم، بغلش می کنم و می نشینم روی تخت خودمان. چشم های ش بسته است و مثل فرشته ها خوابیده است. بوسه باران ش می کنم. صورت نازنین و پوست مهتابی ش را. موهای بلندش را نوازش می کنم و بهش می گویم که صبح شده. به زور لای چشم های ش را باز می کند و مثل همیشه لبخند اولین کار ِ هرروزش است. تند تند لباس خواب ش را در میاورم، عوض ش می کنم ، لباس ش را تنش می کنم و  می نشانمش روی صندلی ش و لیوان شیر موز را می دهم دست ش و برای این که هم عذاب وجدان خودم را کمتر کرده باشم و هم کایو را خوشحال کرده باشم، برایش تی وی را روشن می کنم تا ده دقیقه ای که شیر موزش را می خورد کارتون هم تماشا کند. چشم های ش برق می زند و از ذوق دست می زند. همان طور که دنبال وسایلم این طرف و آن طرف خانه می روم، نگاهش می کنم که مطمئن شوم شیر موزش را می خورد و وقتی می بینم غرق شده توی کارتون کمی بلند می گویم: کایو، صبحانه. 

ده دقیقه تمام می شود. شالم را می پیچم دور گردنم، کاپشن م را می پوشم، کیف م را می اندازم روی کولم و بعد هم  کاپشن سنگین و زمخت کایو را تنش می کنم. قبل از بیرون رفتن اپلیکیشن هوا را چک می کنم. صفر درجه ، اما حس ِ منفی سه درجه!.و برف پنج دقیقه ی دیگر شروع می شود. می نشانم ش توی کالسکه و طبق عادت شروع به غر زدن می کند. کاور کالسکه را بر می دارم و توی آسانسور هم برای ش شعر می خوانم. همه ی راه تا مهد کودک هم. آن جای شعر که باید دست بزند یا صدایی در بیاورد سنگ تمام می گذارد و باوجود لباس های سنگین ش می رقصد و دست می زند تا می رسیم. از توی کالسکه بیرون می آورم ش و از پله ها می رویم بالا. همان طور که سفت چسبیده به من، در گوشش می گویم که زود می روم دنبالش و باید پسر قوی ای باشد و صبور باشد. مادام سیا، مربی اش می آید به استقبال ش. می دهم ش به مادام سیا و خداحافظی می کنم اما حس می کنم که باید بایستم و نگاهش کنم. کایو را.  نمی دانم چرا اما برای اولین بار حس می کنم که دارد سعی می کند که بغض و گریه نکند. بی این که به من نگاه کند، چند بار بغض ش را قورت می دهد. محکم. هق هق ش را می خورد و سعی می کند مردانه گریه نکند. مادام سیا نوازشش می کند و می بوسدش و کایو هنوز دارد بغض قورت می دهد. یک دفعه انگار نمی تواند بیش ازین قوی باشد. بغض آدم بزرگ را از پا می اندازد، چه برسد به بچه ی بیست و یک ماهه را. می شکند و مظلومانه گریه می کند. مادام سیا یکی از اسباب بازی ها را برمی دارد و نشان ش می دهد و سعی می کند آرام ش کند. دولا می شوم و بند کفش های را می بندم اما بند دلم پاره شده و بستنی نیست. نه برای گریه اش که می دانم توی این سن، گریه سلاح و ابزار شان است. اما دارم می میرم برای آن تلاش.برای آن نخواستن گریه کردن.برای آن مقاومت.برای آن نتوانستن.برای آن مردانه طور قورت دادن بغض ش. تا مترو زیر برف می دوم. دلم می خواهد بهش بگویم که می دانم و می فهمم که چه قدر ما را درک می کند. چه قدر مراعات حال مان را می کند. چه قدر ممنونم از خوب بودن ش.از بی آزار و اذیت بودنشاز مهربان بودنش.از تک و تنها بزرگ شدن ش.از بزرگ بودنش. در ِ سنگین مترو را باز می کنم .برف سنگین تر شده .، چیزی روی قلبم سنگینی می کند.  از در مترو و برف هم سنگین تر. 


لم داده ام روی تخت، رو به پنجره ای که فقط آسمان را می بینم و  از زور ابر و باران ، سیاهی شب را ندارد و  رنگ پریده شده انگار. گوشم به نفس های کایوی در خواب کنارم و موزیک ِ  خواب ش است که وسط هایش افکت موج دریا  دارد.مثل هر شب که کایو خوابش می برد دستم رفت سمت موبایل تا اعتیاد ِ پنهانم را پاسخگو باشم اما حالا می بینم که فقط  یک قدم فاصله دارم تا پاک کردن اینستاگرام و دور شدن از همه ی هیاهوی ِ دنیای تو خالی اش. با کله ، پناه آوردم به این جا و آرامش و سکوت و آدم های بی منت و سالم و مهربانش. سلام بچه ها جان:)

امروز از صبح  مبتلا به مرض ِ هوم سیک ماژور بودم. (مطمئن نیستم که کلمه ی ماژور با هوم سیک استفاده می شود یا نه. اما در حال حاضر برای من گویا ترین ترکیب واژه ای است). صبحانه را مثل قدیم ها و بچه گی هایم، چای شیرین خوردم با نان بربری ِافغانی و پنیر فتا!. جا داردهمین جا از مرضی یاد کنم که ایرانی های خارج از کشور معمولا به آن مبتلا می شوند. هر چند که اول ش انکار کنند و بگویند نه ما آمده ایم که چیزهای جدید تجربه کنیم!  اما بعد از مدتی ، بی هوا یک روز خود را دچار می بینند . این مرض اسمش:" شبیه ِ فلان چیز ِ ایران" است!.  مثلا صد جور پنیر امتحان می کنند و بعد به این نتیجه می رسند که فلان پنیر در فلان فروشگاه ، مزه اش نزدیک به پنیرهای ایران است!یا فلان نان بربری افغانی ، مزه اش نیم درصد شبیه بربری های ایران است!.و خلاصه از پنیر بگیر تا کنجد و دانه ی عدس!. به گمانم این مرض توی مونترال بیشتر باشد چون فقط یکی دو تا فروشگاه ایرانی وجود دارد و خرید هرروزه از آن ها امکان ندارد. شهرهای کوچک تر هم که اصلا بعید می دانم فروشگاه ایرانی داشته باشند.  شنیده ام توی تورنتو اما حتا می پری سر کوچه و کله پاچه و حلیم می خری برای صبحانه ات. آن قدر ایرانیزه شده است.  حالا چرا ایرانی ها، می کوبند و می آیند این سر دنیا و باز دل شان می خواهد نان بربری بخورند و پنیر شبیه پنیرهای پگاه ایران؟ از من  اگر بپرسی می گویم چون همه شان دلتنگ خانه اند. دلتنگ خاطرات شان توی ایران.فک و فامیل شان.دوست و رفیق شان. و انگار ساده ترین راه برای رفع دلتنگی "مزه " ها هستند. "مزه " ها و بو های آشنا آدم را جا به جا می کنند به راستی.  من هم مثل همه ی انسان های دلتنگ، امروز صبح چای شیرین و نان-شبه-بربری و پنیر  ِ شبه-پگاه خوردم. ناهار هم سبزی پلو با ماهی که از دیشب مانده بود را ، به یادخانه ی مادربزرگم، نشستم کف آشپزخانه ، خوردم و بعدش هم خوابیدم که یادم برودکه ما، عجب بازیچه هایی شدیم برای ت های جهان. که یک طرف دنیا ویران شود و خانه و زنده گی مان را ول کنیم و  این طرف دنیا بیاییم و با مدرک فلان  و سابقه ی فلان و  توی سال های اول مهاجرت بشویم صندوقدار و فروشنده برای جهان اولی ها!.خب البته لطف می کنند و به ما پاسپورت  کشورشان را می دهند و حق و حقوق مان سر جای اش است. اما تنهایی مان چه؟.بچه های بدون مادربزرگ و پدربزرگ و بدون کازین مان چه؟.خودمان ِ بدون شب نشینی های خواهرانه برادرانه مان چه؟.می میریم بی این ها؟.نه که نمی میریم. اما غمگین؟.می شویم. خیلی روزها.خیلی شب ها.خیلی غروب ها.خیلی توی پارک قدم زدن ها.خیلی سال تحویل دور بودن ها.خیلی خیلی وقت ها.


بیدار که شدم، دلم می خواست بروم با آرزو و مرجان بنشینم و چای بخورم، یا با احسان و سپید آبجو،  اما کارهای نیمه نیمه ی آخرین روزهای تعطیلی ، چسب وار پیچیدند به پر و پایم و خانه ماندم. کایو از پس فردا می رود مدرسه ی جدید و من کالج جدید و آقای نویسنده هم کار جدید. دوباره شروع می شویم از نو انگار و اضطراب مثل هوا جریان دارد توی خانه مان.

باید صبر کرد و پوست کلفت تر شد در این دیار. روزهای سختی ست ریمیا و باید طاقت آورد. همین.

 

________________________________________________________________

*از آهنگ ِ "خارجی"، گروه بمرانی 


عصبانیتم از خودم بابت ننوشتن ناگفتنی و غیر قابل وصف است. البته از آن جایی که انسان ها تنها هستند و سر بزنگاه ها هیچ کس بهشان حق نمی دهد، من خودم به عنوان نزدیک ترین آدم به خودم ، به خودم حق می دهم که کم می نویسم. من "دختر" ِ در تنهایی نشستن و نوشتن هستم و خب تنهایی همان چیزی ست که این روزها کمتر سراغم می آید. دختر ِ در تنهایی نشستن.یا زن ِ در تنهایی نشستن؟مرز ِ آن جایی که آدم دیگر خودش را دختر صدا نمی زند و به خود زن می گوید کجاست راستی؟ بلوغ؟.اولین ؟.ازدواج؟.بچه؟. هر چه فکر می کنم  نمی فهمم. انگار اما هنوز کلمه ی "زن" برای خودم توی دهانم نمی چرخد. انگار چیزی ته ذهنم تعریف شده که حالا خیلی خیلی مانده تا بشوم "زن"!

خاطرات ِ بیات شده لطفی  ندارد گفتن شان اما می نویسم که بدانم و بمانند. 

یک ماه از کار آقای نویسنده گذشت که یک روز زنگ زد و گفت :"سنگی در کار است". گفتم:" مهاجرت است و سنگ هایش.زنده گی است و سنگ های اش.دیوارهایی که روز به روز جلوی مان کشیده می شوند و سنگ های توی دیوارهای ش.". منظور ِ او اما سنگی در کلیه اش بود! منظور من اما هنوز این است که زنده گی، "گ" و "ی" آخرش را از "سنگی" گرفته است و توی دلش جا داده.

این سنگ کلیه یادگار ایران بود! یادم است یک روز فهمیدیم که سنگی در کار است اما آن قدر سرمان شلوغ شدو درد ِ سنگ گم و گور شد و آقای نویسنده هم یادش رفت که سنگ نباید بماند آن جایی که هست و این سنگ ِ ریز گم شد میان ِ کلوخ های آن روزها. حالا دوباره آدم شده گویا و سر و صدایی راه انداخته. دو سه هفته اسیرش شدیم و در نهایت هم سنگ را از دست دادیم و هم آقای نویسنده کارش را!

یکی از شب های بعد از خوابیدن ِ کایو و توی تراس نشستن مان بود. به صرف ِ آبجو و پنیر دودی. تصویرمان که نشسته ایم توی تراس و دو تا شیشه ی آبجو  روبروی مان است و سیگارپشت سیگار، از دور و چشم دیگران  یعنی "دل خوش"  و واقعیت یعنی "غوغا توی دل مان"!. بله.داشتم می گفتم که یکی از همان شب ها بود و من رفتم سراغ بطری دوم و سوم و بعد هم یک گیلاس ِ جانانه شراب و همان وقت ها بود که تصمیمم را گرفتم. با اشک.با دود.با الکل توی خونم.در رو راست ترین لحظه با خودم.با غمگین ترین حالت  مونترال!.گفتم که نمی خواهم سه سال از زنده گی ام را درس بخوانم به امید این که سه سال دیگر کاری می یابم و پولدار می شوم. سختی  ام درس خواندن نیست. سختی ام نفهمیدن ِ سه سال از شیرین ترین سال های کایو است. سختی ام نبودنم برای کایو است. نمی خواهم شش ساله شود و دلم بسوزد که همیشه سرم توی کتاب بود و ندیدمش. گفتم می دانی چیست؟.من نمی خواهم آدم پولداری شوم. فکر می کردم که می خواهم. اما حالا می بینم که حاضر نیستم قیمتش را بدهم. من می خواهم کایو زنده گی معمولی اما خوشحالی داشته باشد. من می خواهم بیشتر وقتم برای خودم و کایو و خانواده ی پنج نفره مان باشد تا برای کالج و درس. من آدم درس خواندن برای مدیر شدن نیستم. من یک وبلاگ نویس ِ معمولی ام که گاهی نقاشی می کرد  و حالا دوست دارد با بچه اکش نقاشی کند و توی وبلاگش بیشتر بنویسد و کتاب بخواند و به ساده ترین حالت ممکن سفر کند!.این منم. من همین قدر ساده ام. دنیای من همین قدر کوچک است و از گفتن اش نمی ترسم. من می خواهم یک اسیستنت ساده و یا یک منشی ساده شوم که کارم را با خودم خانه نیاورم و فقط بتوانم خرج زنده گی ام را بدهم و کمی هم برای سفر پس انداز کنم. من نمی خواهم خانه ای بخرم این سر ِ دنیا و بعد مدام فکر پس دادن وام شوم. من نمی خواهم ریشه بدوانم هیچ جای این دنیا. من نمی خواهم مونترال را بکنم تهران و بدو بدو هایش. من می خواهم زنده گی کنم و به کایو زنده گی کردن یاد بدهم.  یادم نیست چه قدر اشک ریختم.چه قدر حرف زدم و آقای نویسنده چه قدر توی سکوت گوش کرد به من . ه آقای نویسنده هم گفتم که یک بار برای همیشه آن فکری که سال ها در سر داشتی برای کار را انجام بده و اگر نشد، لااقل به خودمان گل نزده باشیم و بدانیم که جنگیده ایم. نمی دانم آن شب توی تراس ، نسیمی که به صورت مان می خورد چه داشت توی خودش  ، یا آن پنیر دودی چه بود محتویاتش یا آن آب جو های کوفتی چه داشت به جای الکل، اما همان شد که همان شد که همان شد! فقط یادم است که فردای آن روز سبک ترین روز زنده گی ام توی این چند سال بود. مهد کودک کایو را کنسل کردم که تا سپتامبر که کالج جدید شروع می شود بمانیم ور دل هم و خوش باشیم. آقای نویسنده  هم از فردای همان شب شروع کرد به استارت زدن کاری که سال ها بود توی ذهنش بود و به زودی می گذارم تان در جریانش!.که زنده گی کنیم. که از این فرصت که زنده گی بهمان داده، استفاده کنیم برای کنار کایو بودن. که اگر ایران بودیم تا به حال صد بار غرق شده بودیم توی ترافیک و کار و درگیری های هرروزه مان. شاید هیچ وقت این روزها توی خاطرش نماند و می دانم که نمی ماند اما همین قدر که صبح ها دیگر به کاپشن آویزانش با اضطراب نگاه نمی کند (مثل صبح های زمستانی که می پوشاندمش و مهد کودک می رفت)  و همین قدر که دور هم صبحانه می خوریم و گاهی سه تایی می رویم بیرون و قدمی می زنیم.برای خوب بودن  و امیدوار شدن همه مان بس و کافی ست.  


____________________


موزیقی متن: , Silence , Beethoven  باشد که رستگار شویم با این موزیک همگی دسته جمعی.

 


گوشت چرخ کرده که خوب با پیاز تفت داده شد، درِ  کابینت ِ بالای گاز را باز کردم و شیشه ی ادویه را برداشتم. هر چه تکان ش دادم اما، خودش را دریغ کرد از  مایع ماکارونی من . اول ش فکر کردم که خالی شده. بعد گرفتم ش بالا،  روبروی لامپ، تا از میان نقش و نگار های شیشه اش ببینم که در دلش چه خبر است. خالی نبود اما انگار کلی دانه و برگ سابیده نشده  ی ادویه ته شیشه جمع شده بود. در شیشه را باز کردم و هر آن چه مانده بود ته شیشه ، برگرداندم کف دست م. با نوک انگشت دیگرم،  برگ های ریز و نازک و دانه هایی که نمی دانستم چه بودند را نوازش کردم و نوازش کردم و نوازش کردم.


***

زمان ش را یادم نیست. به گمانم کمی قبل از پیدا شدن ِ آن حفره ی سیاه رنگ توی ریه ی بابا بود. همان حفره ای که اول آمد توی ریه ی بابا و بعد که بابا رفت، آمد توی زندگی ما.  بابا خیلی وقت بود که دیگر سر کار نمی رفت. یعنی سر ِ کار ِ بعد از بازنشستگی ش منظورم است. چون بابا اهل خانه نشستن نبود. امروز بازنشست شد و از فردای اش دوباره پشت همان میز می نشست و کار می کرد. اما چند وقتی بود که دیگر نمی توانست. نه که نمی خواست، نمی توانست. آن روز مادرک پشت تلفن گفت که بابا راه افتاده از این عطاری به آن عطاری و ازین بازار به آن بازار که ادویه ی بیست و چهار قلم بسازد. نه که بخرد. که بسازد. بابا معتقد بود غذا باید ادویه ی خاص داشته باشد. نه ادویه ی سوپر مارکتی. بیشتر ادویه های خانه ی ما را یا دوستان بابا از جنوب می فرستادند، یا دوستان دیگرش  از این طرف و آن طرف سوغاتی می آوردند. نمی دانم چه شده بود که حالا خودش افتاده بود دنبال این که بیست و چهار قلم دانه و برگ و فلان را بگیرد و آسیاب کند و ادویه بسازد برای همه مان. درست اگر یادم باشد، حدود یک ماه طول کشید تا هر بیست و چهار قلم را جمع کرد. مثلا زردچوبه را باید از فلان جا می گرفت که می دانست رنگ مصنوعی ندارد ، یا فلان چیز را باید خودش می رفت فلان جا از زمین می کند و خشک می کرد و این طور شد که بیست و چهار قلم آماده شد و بابا یک روز نشست و همه را آسیاب کرد. آن هم نه با آسیاب برقی، که دستی. چون می گفت ف ِ آسیاب و برق، رنگ و بوی ادویه را می کُشند. نمی دانم چرا با خودش فکر نکرد که تک برگ ها  و دانه هایی که آن روز خوب سابیده نشدند، سال ها بعد ما را خواهد کشت. ادویه تمام شد و مامان به من و خاله و مادربزرگ یک شیشه ی بزرگ داد. من هم از آن طوری توی غذاهایم استفاده کردم که انگار هیچ وقت تمام نمی شود. درست مثل بابا که همیشه فکر می کردم هیچ وقت ما را تنها نمی گذارد. بابا اما حساب ش با ادویه جدا بود انگار. رفت و ما ماندیم و یک شیشه ی ادویه ی دست ساز که به غذاهای مان طعم بهشت بدهد. احتمالن همان طعمی که بابا بعد از رفتن ش تجربه کرد. مسافر اخیرمان که می خواست بیاید، از  مادرک پرسیدم که  چیزی از آن ادویه مانده یا نه و مادرک گفت: آن قدر مانده که حالا حالا ها تمام نمی شود. و کاش این جمله را آن دکتر کوفتی آن روز توی بیمارستان در جواب ما که پرسیدیم "چه قدر؟" گفته بود. کاش به جای "دو هفته" ، می گفت آن قدر که حالا حالا ها تمام نمی شود. اما خب، گفتم که. بابا انگار حساب ش را از ادویه اش جدا کرده بود. انگار می دانست که اگر او برود آن دنیا و من بیایم این سر دنیا و مادرک و برادرک بمانند آن یکی سر دنیا، تا وقتی عطر بیست و چهار قلم ش می پیچد توی خانه، خانه خانه ی چهار نفره مان است و انگار هیچ چیز کم و زیاد نشده. 

بابا  معلم بود و خب معلوم است که خوب می دانست که  از آدم ها آن چه می ماند، آلبوم عکس و لباس و متعلقات شان نیست.  خاطره های شان هم حتی شاید کمرنگ شود اما آن چیزی که هیچ وقت نمی میرد "ساختن" است، "با دست سابیدن است"."خلق" است."عطر" است.و "ادویه ی بیست و چهار قلم " است.



کلاس نرم افزار پابلیشر است و باید تمرین های دو تا درس را تا آخر امروز تمام کنیم و من احساس می کنم که آن قدر این چند وقت تمام شده ام که دیگر تمام کردن ِ تمرین، کار من نیست.  دست و پا می زنم توی چاله ای  عمیق که پر است از سوتفاهم( تنوین را پیدا نمی کنم توی این صفحه کلید دانشگاه!)، بدبینی، خسته گی، ناتوانی، تنهایی، افسردگی و خیلی حس های دیگر که چون برآیند حس های ذکر شده هستند، نمی توان برای شان نام قابل درکی گذاشت. تیر خلاص ام امتحان حسابداری بود که خب با همه ی وجودش وظیفه ی خود به عنوان تیر خلاص را انجام داد و نمره نیاوردم. مضحک ترش هم این که در امتحان جبرانی اش هم عملکرد درخشانی نداشتم و ممکن است مجبور شوم کل درس را دوباره بگذرانم و این من اگر قرار باشد همین من بماند، یعنی سر ناسازگاری برداشته با هر آن چیزی که نیاز به تمرکز و تلاش و انگیزه دارد. تمام شده ام انگار توی زندگی خانوادگی و شویی و مادرانه و نه و خلاصه هر دایره ای که باران یک گوشه ی آن ایستاده است. به معنای واقعی دارم هی و هی و روی یخ سر می خورم و این را از این می فهمم که صبح ها توی مترو ، میان آن همه شلوغی توی قطار، می ایستم و سرم را می اندازم پایین و با موزیک توی گوشم، که از چارتار فراتر نمی رود، ده ها قطره اشک می ریزم روی نوک کفش هایم و بعد در ایستگاه "بری یو کم " پیاده می شوم و روز خود را آغاز می کنم. یا حداقل تا ساعت ده و یازده سعی می کنم که آغاز کنم و بعدش هم بلافاصله منتظر تمام شدن روز هستم  که کایو بخوابد و آقای نویسنده برود اوبر و من بنشینم و ترنج بیاد روی پاهایم و فرو بروم توی کتابم تا جان م از خواب در برود و بلند شوم و چراغ ها را خاموش کنم و توی تخت مدام غلت بزنم که "خب چی؟! این صبح و شب و صبح و شب.که چی؟!.کمتر از صد سال دیگر هیچ نشانه ای از ما توی دنیا نیست و این همه می دویم که چی.". بعد صدای نفس های کایو را می شنوم و می ترسم از این بمیرم، یا بمیرانم خودم را و این بچه اک غصه بخورد. که بمیرم و دیگر کسی را نداشته باشد که بهش بگوید :"ماما". و یک عالمه ی دیگر از این فکر ها و بعد می بینم به نفس نفس افتاده ام و باید بلند شوم و پنجره را باز کنم. می دانی فرق روزگارم با قبل این است که قبل تر ها آدم هایی توی زنده گی ام بودند که حالم را می پرسیدند و نگرانم می شدند که خوب باشم و همین حواس م را پرت می کرد همیشه. حالا همه ی آن آدم ها، یا گرفتار شده اند، یا حس شان به من و نک و نال هایم تغییر کرده و یا دیگر دلم نمی خواهد حالم را بپرسند و این مرا می ترساند. دیروز که توی یکی از گوشه های مترو، نتوانستم قدم از قدم بردارم و نشستم و داشتم هق هق م را قورت می دادم و نمی دانم چه قدر طول کشید،  دو تا پلیس  که گاهی با سگ شان توی مترو می ایستند آمدند و روبرویم استادم. یکی از آن ها فقط پرسید که حالم خوب است یا نه و آیا نیاز به کمک دارم یا نه. گفتم که حالم خوب است و فقط هفته ی سختی داشته ام. سگ مشکی شان زل زده بود توی چشم هایم و دلم می خواست  نوازشش کنم. فکر کردم که باید بلند شوم. تشکر کردم و همان طور که داشتم کیفم را روی شانه های ام می انداختم، آن یکی پلیس دیگر که خانم بلوندی بود، گفت : "کمک بخواه، قبل ازین که از هم بپاشی". دقیقا همین کلمه را گفت. از هم پاشیدن. چند ساعت بعداز آن خبر دخترکی را خواندم که پدرش خانه را منفجر کرده بود و دخترک کشته شده بود و بعد توییت های دخترک را خواندم و فکر کردم که قطعا آدم هایی دور و بر دخترک بودند که می توانستند پیش از این داستان ، حال و روز دختر و پدر را بپرسند اما احتمالا با خودشان گفته اند که به ما چه!باید بگویم که گاهی "به ما خیلی". "به ما خیلی"،  وقتی می بینیم که کسی حالش خوب نیست. به ما که می شناسیم ش.به ما که می دانیم ش.به ما که نزدیک ش هستیم.به ما خیلی وقتی می بینیم که زنی مدام خوب نیست و این هیچ خوب نیست. هیچ.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فناوری اطلاعات و ارتباطات محال Roshan ققنوس Brett عالَمِ آخرت شرکت فنی و مهندسی آتیه سازان عمران کادوس گیلان زندگی مبهم آلفا 1 Mike